خودم را می سپارم به لبانت که صیدم کنی ؛
درست مثل هر بار که چشمانم را می بندم و اسیرت می شوم ...
جاذبۀ لبانت ،
نسبیت را به زانو در می آورد
و زمان متوقف می شود ؛ هنگامۀ بوسیدنت ..
جرقۀ لبهای تو ،
مهیب ترین حادثه ای بود
که انتظارش را می کشیدم ...
شب ، لب هایت را با بوسه ای می بندم ؛
باور کن بوسه نمی فهمد آزادی بیان یعنی چه ...
خشاب لبانت را از بوسه پر می کنی
و تنم را زیر بوسه هایت تیر باران ...
لب هایت را می بوسم و می میرم ؛ بگذار بگویند ناکام مرد ؛
خدا می داند که وقت مردن ، تمام دنیا میان لب های تو به کام من بود ...
کبود لب هایت ، از اعتیاد شدید می گویند ؛
به لب های من ...
روزم را از لبان تو آغاز می کنم ؛
معتادم بر این روزمرگی ها ...
آن روزها ... تو و بوسه های داغ ...
این روزها ... من و داغ بوسه ها ...
تنم گُر گرفته و تاب این همه سوختنم نیست ؛
خاموش کن ، جهنمی را که از آتش چشمانت می سوزد ؛
به گناهی ، که آغازش بوسیدن لب های توست ...